معشوقهی خیالی: قسمت چهارم
عشقی توام با ترس:
احساس ترسی که تمام وجودش را در برگرفته بود آنچنان هم بیمورد نبود، حتی تا آخرین دقایق هم احساسش میکرد. عاشق یک رویا بودن به معنای این بود که هرگز نمیتوانست او را برای خود داشته باشد و درد و ترسش از همین بود؛ از نداشتنش! از این که روزی فراموشش کند میترسید.
یک سال پیش:
چند وقتی میشد که تلاش میکرد از تیریس فاصله بگیرد، هرچند برایش آزاردهنده بود اما نیاز به کمی زمان با خودش داشت تا بتواند احساسات جدیدش را کنار هم بچیند و بفهمد که میخواهد چه کار کند. گاهی حتی به این فکر میکرد که به طور کامل فراموشش کند، اما تمام روزهای دوسال اخیرش به خاطر او گذشته بود، وگرنه که او خیلی پیش از اینها تمام میشد.
حتی ارتباط برقرار کردن با آدمهای دنیای واقعی و مجازی را نیز امتحان کرده بود، اما با هیچکدام نتوانسته بود به خوبی صمیمی شود و پیششان حس راحتی کند. این حتی بیشتر از قبل به احساس ترسش افزوده بود، آنقدر در احساساتش به آن پسر و محبتهایش غرق شده بود که دیگر هیچ موجود زندهای نمیتوانست جایش را پر کند، به هرحال برعکس انسانهای واقعی او بینقص و به دور از خطا بود و همیشه طرف او بود. مگر میشد جایگزینی برایش پیدا کرد؟ آن هم میان آدمهایی که جهان را تنها از دریچهی نگاه خودشان میدیدند و گاهی حتی تلاشی هم برای دیدن دنیای تو نمیکردند! بعضیوقتها از سرش میگذشت که کاش میتوانست به دنیای او برود و در آنجا کنارش زندگی کند.
از طرفی دیگر تیریس هم متوجهی فاصله گرفتنهای سیرا و افکارش بود و در فکر این بود که چگونه کمی از ترس و نگرانیهایش کم کند. افکار احمقانهای دائم به ذهنش میرسید، مثل اینکه شاید بهتر باشد واقعا برود و محو شود؟ به هر حال سیرا دیگر داشت بزرگ میشد و میتوانست دوستان بهتر و واقعی در دنیای خودش داشته باشد، ولی اگر نمیتوانست چه؟ اگر باز هم در ذهنش غرق میشد و کسی نمیتوانست او را از آن تاریکی نجات دهد چه؟ شاید هم باید گاهی شبیه به آدمهای واقعی با او رفتار میکرد و با هم دعوا میگرفتند تا دخترک کمتر بهش عادت کند؟ آخر دلش نمیآمد که بر سر دخترک نازنینش داد بزند و دلیل گریههایش باشد. حتی به این فکر میکرد که ایکاش میتوانست از مرز میان دنیای خیال و واقعیت بگذرد و به عنوان یک انسان واقعی کنارش باشد.
هر چند تمام اینها خیالاتشان بود و تلاشهایی بیهوده برای فرار از واقعیت، هر دو به خوبی میدانستند توانایی رفتن به دنیای هم را ندارند. نه میتوانند با هم باشند، نه دور از هم.
این افکار تا جایی ادامه یافت که در نهایت هر دو تصمیم گرفتند به لبها حق سخن گفتن بدهند و ترسها را بیان کنند.
_میدونستی زیادی خوبی؟
اولین جمله را سیرا به زبان آورد. پشت میزش نشسته بود و کاغذ جلویش را خط خطی میکرد، تیریس با تعجب و خنده کنارش روی تخت نشست.
_پس جرمم اینه؟
_آره
سیرا از نگاه کردن به سمت تختش دوری میکرد، تنها کلمات بیصدایش را در افکارش به او میرساند. تیریس اما برعکس تمام وجودش چشم و گوش شده بود برای دیدن و شنیدن دختری که تمام این مدت نادیدهاش میگرفت.
_فکر نمیکنی مجازات سنگینی برای جرم خوب بودنم انتخاب کردی؟
سکوتی که میانشان افتاد باعث شد تیریس خودش را بابت گفتن آن جمله سرزنش کند، تلاش کرد دوباره بحث را باز کند.
_تصمیم گرفتی؟
_نه
_من متاسفم!
بالاخره سیرا سر بلند کرد و چشمان خیسش را نشان تیریس داد. با گریه فاصلهای نداشت اما تلاش میکرد جلویش را بگیرد، مثل دفعات قبل آرام و کوتاه گفت:
_چرا؟
_که واقعی نیستم.
همین یک جمله برای نابود کردن تمام تلاشهایش کافی بود، قطرات ریز و درشت اشک از گوشهی چشمانش سرازیر شد. از احساساتی و ضعیف بودنش بدش آمد.
باز هم صدایِ بیصدای تیریس بود که مرزهای واقعیت و خیال میشکست و در اتاق ساکت به گوشهای سیرا مینشست.
_اینجوری فکر نکن! تمام احساسات تو زیبا و دوست داشتنی هستن.
_این کارو نکن! اینقدر خوب نباش! اینقدر سعی نکن دوستم داشته باشی و کاری کنی خودمم خودمو دوست داشته باشم!
سرعت بیان کلماتش بیشتر، صدایش بلندتر و نفسهایش به شماره افتاده بود، جملهی آخر را با تمام توان در ذهنش فریاد زد.
_اینقدر کاری نکن بیشتر عاشق و وابستت بشم!
و بعد تمام وسایل روی میز را به پایین پرت کرد ودر صندلی درون خودش مچاله شد.
تیریس سیرا را درآغوش کشید. دست و پا زدنهایش فایدهای در عقب راندن پسر نداشتند. میدانست باید از نیروی ذهنش استفاده کند اما شاید خودش هم به این آغوش نیاز داشت که فقط تقلاهای بیهوده میکرد.
تنها صداهایی که به گوش میرسید صدای هق هق های سیرا و "متاسفم" گفتنهای تیریس بود و این وضع چند دقیقهای ادامه داشت.
بعد از اینکه سیرا آرام شد دوباره مکالمهشان را از سر گرفت.
_ میترسم! عاشقتم ولی خیلی میترسم تیریس، از فراموش کردنت میترسم از اینکه به خاطر این عشق همیشه تنها بمونم میترسم از اینکه، از اینکه...
سیرا جمله را ادامه نداد و تیریس هم -که از افکار پراکندهاش میتوانست ادامه جملهاش را حدس بزند- ترجیح داد که اصلا آن جمله بیان نشود، اخم ریزی کرد اما صدایش هنوز هم مهربان بود.
_من هیچ جا نمیرم سیرا، حتی اگه فراموشم کنی هم گوشهای از ذهنت منتظر میمونم تا هر وقت به کمکم نیاز داشتی کنارت باشم، همیشه و همیشه! و اما راجع به تنهاییت... متاسفم کاری ازم بر نمیاد باید سعی کنی با آدمها کنار بیای و بهشون اعتماد کنی تا وقتی در قلبت رو به روشون باز نکنی این تنهایی تموم نمیشه.
سیرا سرش را به بدن خیالی روبهرویش تکیه داد و دستانش خسته و بیحال دو طرف بدنش افتاده بودند. دستان تیریس اما به آرامی موهای بلندش را که نیمه بسته بود و روی شانههایش پخش شده بودند، نوازش میکردند.
سکوت با صدای ضعیف و گرفتهای که این بار از گلوی دختر به دنیای بیرون راه یافته بود شکسته شد.
_ممنون ولی فکر نکنم هیچ وقت بتونم قلبم رو برای کسی باز کنم، آدما شکستن رو بهتر از محافظت کردن بلدن.
این رو سه بار ویرایش کردم و هر بار یه جاییش از سایت پرید بیرون... آخرم با گوشی و اپ اومدم و ویرایش و آپلودش کردم.
این پارت کم غمش آزار دهنده بود سایت و لپتاپم هم میخواستن بیشتر بهم لطف داشته باشن...
ولی قبول دارید دوستای خیالی، واقعا نامردن؟ اونقدر عاری از نقص و ایرادن که آدمای واقعی برات دوستنداشتنی میشن..
امیدوارم ترسی که سیرا احساس میکرد رو هیچکی احساس نکنه، چون واقعا قشنگ نیست...
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S